ایزدبانوی مرداب
فرزانه قوامی
این صحیفهی خونین
گشوده بر تارک گیتی
طنین الغیاث است و نفیر الامان
فرمان برید و به جهل روزگار به سر آرید
فرمان برید و به درد روزگار به سر آرید
مهتاب عالمتاب را به خنده بر گور شما تاباندیم
به ژرفای دریا سوگند
و به شاهراه فردا سوگند
که آدمی را به امراض ایوب و امیال ادریس چه کار؟
تن جامه از مردگان برآورید
عور شوید
آنچنان که مادران میزایندتان
راه بسپارید به رفتگان
جایی نه درخور است
آنجا که شهد را به شور نوشیدید
و زهر را به زور نوشاندید
حکیمان گفتهاند
دم به غنیمت است که افزون گیرد
و مال به تصاحب است که بیشی فزاید
تن بهگلها و مُلها بشویید
فردا از پس کورسویی دُمجنبان میآید
آفتاب عالمتاب بر عروق آبی روزگار میتابد
و سرخنامان در بَرزنی تاریک فسانه میشوند
اینک ای الههی آبهای راکد
که از پوشش خونین شب بازمیگردی
عور شو!
بنمای به غوغا
آن حریر پیچیده بر زیر و روهات را
مرا به رقص آن فسانهی لبالب از سرور ببر
آنجا که مردمانش به حسرت مینگرند
و خفتگانش، رشک بیدارانند
آنجا که گیسو گشوده در باد
به خارها و مارها بوسه میدادم
و رخت از عزای تو میکندم
برهنه بودم
خورشید رفتهرفته نوازشم میکرد
برهنه بودم
هیاکل موهوم رفتهرفته تصاحبم میکرد
برهنه بودم
مراثی مغموم رفتهرفته روایتم میکرد
لیل بود و نهار نبود
بید بود و چنار نبود
خاک بود و غبار نبود
راه بود و سوار نبود
سرود آخر از آنِ الههی آبهای راکد بود
ایزدبانوی مرداب
آن که در سحرگاهی نمور
چشمبسته و خموش
اسفار اربعه میپیمود
و مردانِ بسیار در رکابش پرسه میزدند
فروردین 1400