مغازله
فرزانه قوامی
تو را مُثله کردم
و با تکههات سخن به درازا گفتم
سخن از ارابهی نور در آغوش گردون
سخن از سرخ جامه در ضیافت افلاطون
حکمت چه بود
که کور نمیشدم از عشق
حکمت چه بود
که باغ امل به سرخ گلها سپردم
رد خون را
بر آبها به تماشا نشستم
و از غریزه چشیدم
لمس بازوی بریدهی تو را
نارفته راه دور
نزدیک شدی به نالههام
نیمشب به رقص دو بط
بر کران رود نشستم
سحرگاه از کنار تو
همچون غزالی گریزپا برنخاستم
برنخاستم به تکههات بنگرم
برنخاستی به گریههام بنگری
کاش از زنای یکشبه بازمیگشتیم سرفراز
نفس نفس پاسخ میدادیم به آه
ناله بر بازو
دندان به گردن میفشردیم
راه بسته میگشودی
پای فاتح بر اطلس مینهادی
هفت دریای شور به اندرون فرامیخواندی
بر تکههات نام تازه مینهادم
بر تکههام داغ تازه مینشاندی
کف نمیخوابید بر آبها
هیچ نمیبارید از ابرها
بازمیگشتیم به قبایل وحشی
نیزه به دست
در پرتگاهی بدوی
شیرخوارگان به جان میپروراندم
برومندان به خاک میسپردم
در چنگال یوزان
نفس به نفس میدادم
همچون نخستین انسان دریوزه
به کمانت مینهادم
آن سوی نارونی خشکیده
میافتادیم از رمق
حکمت آن بود
که مرغان چهار پارهی گیتی به منقار کشند
و خونین از مغازله بازگردند
حکمت آن بود
اندوه به بستر بریم
بالکنده آغوش پر کنیم از خاک
سرخ باده در سرخ جامه ریزیم
و بازنگردیم از ضیافت افلاطون