ادبیات مدرن، در این مقال داستان کوتاه، عجین است با جامعهای که از تیزاب مدرنیته گذشته باشد و ادبیاتش را بنا کرده باشد بر خرد، ذهن و زبان که از ویژگیهای دنیای حاضر است. کلمهی «شهر» نسبتی مستقیم دارد با مدرنیته و پسآنگه مدرنیسم. با این حساب، جهت ورود به این مبحث لازم است معانی پیشامدرنِ شهر را به کناری نهاد که پیوند داشتند با دولتشهرِ آتنی، یا با ریشههای باستانی این کلمه در فارسی، به معنای کانون برپایی حکومت.
نویسنده: Admin
فانوس
وقتی پدر در آخرین سفر دریای اش ناپدید شد ، مادر گفت دیگر از اینجا جُنب نمی خورد ، یعنی می ماند توی خانه ای که ایوانی مشرف به دریا داشت . توی ایوان روی تخت چوبی کهنه اش می نشست تسبیح می انداخت و وِرد می خواند . گاهی نیمه های شب می آمد بیدارمان می کرد و می گفت دارد صدای او را می شنود ! برادر کوچکم کم حوصله بود ، زیر بار نمی رفت و فوری پتو را می کشید روی صورتش تا وانمود کند خوابیده است . من گاهی می رفتم کنارش می نشستم و به حرف هایش گوش می دادم . همیشه چیزهایی می گفت که سالهای پیش نیز گفته بود .
دختر دلاور كوباني
جغرافياي حسرت دور
آواز خاموش غربت
جغرافياي جهانِ درد
فاجعه
جغرافياي ناسازواره
جغرافياي آشوب
در تاريك- روشنِ پنهان و
باز
جغرافياي كوچ
جغرافياي خسته، خشم
دل نهاده
برگسل لرزان خاك
***
نوخسروانی ها
امشب نیامدی
یک شاخه بوی سرخ در خانه خشکید
زرد شدم
یک شب آمدی
– نیمی ماهی و نیمی ماه –
فلس فاصله
و غلظت لغزان تنت
آه … پری خاطره و خیال من!
طعم چشمه
هنوز
در چشمم می تراود
سحرگاه فاخته
– راستش نمیدانم چی باید بگویم؟ در مورد یک همچین ماجراهایی بهتراست انسان معصیت نکند. خاصه آن مادر مرده که دستش از دنیا کوتاه است.
من از نزدیک نمیشناختمش. تا جایی که یادم میآید ردیف آخر کلاس مینشست و همیشه تی آینه با جوشهای سرسیاه بینیاش ور میرفت. موهای کمند سیاهی داشت با یکجفت چشم میشی که مثل گربه برق میزد. پشت سرش حرف زیاد بود. اما من وارد این حرفها نمیشدم. نه اینکه به گوشم نمیخورد، وارد گناهش نمیشدم.
ایزدبانوی مرداب
این صحیفهی خونین
گشوده بر تارک گیتی
طنین الغیاث است و نفیر الامان
فرمان برید و به جهل روزگار به سر آرید
فرمان برید و به درد روزگار به سر آرید
مهتاب عالمتاب را به خنده بر گور شما تاباندیم
به ژرفای دریا سوگند
و به شاهراه فردا سوگند
که آدمی را به امراض ایوب و امیال ادریس چه کار؟
بیچاره گوش که پلک ندارد
آی جنون! جنون مقدس! دیر که میکنی فکرم میرسد به پرتگاه از ترس تجاوز به تو که میگویند تعرض
خود را به بیرون بپراکن
بیا و برهانم این چهرهی من نیست
این چهره چهره نیست
دیر که میکنی شمعی میشوم تزئینی
به دستهایم دست بکش
به استخوان روانم
بگو که دیر نشده
آی جنون! جنون مقدس!
پشت چهارمش هستم
جد پهلوانم جن شیرخواره را کشید از دهان جانوری عظیم و تا هفت پشتش را مقرب کرد در سپیده دمی مهآلود
با این وجود احتیاط با آب جوش میکنم و قصههای سرد
و حواس پرت لباسهایم
به ویژه در عکس
تو با جوانه سیر میشوی؟
و پوش را به موهایت میدهی در حالی که آنها زیر چادرند و در حال یخ زدن؟!
اتفاقا شاید نزدیکتر باشند
بچه که نداشتی کوتاه بیایی
لطیفهات را لااقل تا آخر بگو
به درد دلداری نمیخورم من
در برابر خواب مقاومت کردهام
و پافشاریِ در درگاه
یک عالمه قصه دارم برای نگفتن
حریفت را واقعی بگیر و قوی بگیر
وابستگی تفاوت دارد
الان باید مهتاب روی قبرشان تابیده باشد
افتان و خیزان برگها را ندیدهای؟
و گرانی؟