آفتاب تازه زده بود. امّعقیل داشت کاغذ پارهها را ریز میکرد، میریخت جلوی بز. بز از دَم و شرجی بیحال بود و پستان خشکیدهاش لای پاهایش تکان میخورد. کاغذها را بیمیل بو کرد و بیمیل جوید. امّعقیل چِلّابش را روی سر محکم کرد، چمباتمه زد روبه بز و آه کشید. امروز هم شرجی بود و خفه بود و آسمان زرد بود. مثل دیروز و پریروز و لابد فردا و پس فردا. شرجیِ چه موقع توی بهار؟ خورشید زور میزد نورش را از لای بخار رد کند و بتاباند روی زمین. زورش ولی نمیرسید. به جای نور، هرمش میریخت روی خاک. خاک بخار میشد؛ تنهی سوختهی نخلها بخار میشد؛ خانه بخار میشد؛ امّعقیل هم انگار داشت بخار میشد. آخ اگر عقیل میآمد و کولر گازی میآورد…
دسته: داستان
گسترش جلسات داستان نویسی کودکان
امروزه در ایران علاوه بر مراکز متعددی که داستان نویسی برای کودکان را آموزش می دهد و مخاطب آن بزرگسالان هستند داستان نویسی برای کودک نیز بسیار گسترش پیدا کرده است. علاوه بر تهران در شهرهای زیادی مثل شیراز و اصفهان و مشهد و تبریز و بوشهر و …موسسات زیادی هستند که مخاطب آنها کودک هستند و برایشان کلاس های داستان نویسی تدارک دیده اند.کودکان به شکل کارگاهی داستان می نویسند و داستان های همدیگر را نقد می کنند و معمولا اساتید نقش یاری رسان و راهنما را دارند.در هیچ دوره ای این تعداد جلسات در مورد داستان نویسی کودک وجود نداشته است و بر خلاف روال جلسات داستان نویسی بزرگسالان،نوپا و تازه به شمار می رود.
خواب باز
وقتی تاجی بی وقفه صدايم میزند: «دُ دُختر بازم که دِ دیر کردی؟» همۀ تقصیرهای عالم سوزن میشود به تنم. لحاف را عقب میزنم و دنبال صدای تاجی راه میافتم. چراغ دیواریِ هال روشن است و عقربههای ساعت روی پایه سه به هم چسبیدهاند. مبلهای خاكستري در انتظار چیزی چُرت ميزنند و پچپچههایی از لای در نیمه باز خانه تو میآید.
پدر و مادرم خم شدهاند و از لای نردههای پاگرد طبقۀ سوم خیره خیره پایین را نگاه میکنند.
فیل و تپه های سفید
همان کارهای هر روز. میروم خانه را دور میزنم. رو به روی خانه راه باریکهای است که میرسد به تپههای برفی رو به رو. تپههایی چون فیلهای سفید. اسم یک داستان از یک نویسنده خارجی است که زنم بعد از سقط جنین دومش هزار بار آن را خواند. داشت دیوانهام میکرد. میگفت بنشینم تا برایم بخواند. آن وقتها ملاحظهاش را میکردم. زن جوانی که بچهاش را به اصرار شوهرش سقط کرده باشد نیاز به محبت و توجه دارد. اما بالاخره خسته شدم. در داستان دو تا آدم همین طور از اول تا آخر با هم حرف میزدند.
کارآفرین
شما شاید من را ندیده باشی. چطور میشود دیده باشی؟ لابد ندیدهای. ولی من هر روز از ساعتِ دوازده تا یک شما را میبینم. توی تلویزیون. بله. توی تلویزیون. تعجب کردی؟ خب حق داری. چونکه خبر نداری وقتی با حسرت زل میزنی به آن کاکادوی کاکلزری که علیحسن آقای مزارعی داده با خطِ خوش زیرِ قفسش نوشتهاند «فروشی نیست» و گاهی لبهایت را جمع میکنی و گاهی دستت را میآوری سمتِ شیشه (علیحسنآقا کاغذ چسبانده به شیشه با خطِ کجومج نوشته لطفا دست نزنید. آن کاغذ را ندیدهای مگر؟) و گاهی لبخند میزنی و گاهی چشمت را میبندی تا لابد صدای کاکادو را بشنوی و وقتی مطمئن شدی اینبار هم صدایش را نمیشنوی میروی مینشینی روی صندلیِ بلوکسیمانیِ آن روبهرو و مرغِعشقت را از قفس درمیآوری و میگذاری روی انگشتِ اشارهی دستِ چپت و باز هم از کاکادو چشم برنمیداری…
دنده خلاص
سه روز بود که زن ماشین اش را در لاین کناری پارک می کرد….
آمپلکسوس
بعد از هفت سال خشکسالی بارانی که به نظر میرسید رگباری بهاری است هفت شبانه روز بیوقفه بارید. بهار شد. علفها روئیدند. گلهای وحشی در باد رقصیدند. قارچها کله به خاک کوبیدند و خاک را بالا دادند. تانکری که هفته به هفته آب میآورد دیگر نیامد. مردم دبههایشان را از برکهای که دورتر از آبادی درست شده بود پر میکردند.
خاک تلخ
آن سالها یکی از گله های عمو این بوده که چرا پدر ننه مریض احوالش را بی کس و کار در خراسان جا گذاشته است واینکه خدا عالم است ننه بیچاره ام درغربت چه حالی داشته و کجا به خاک رفته است ، عمو درآخرین سفرش به ایران،اغلب تیمارستانها وقبرستانهای خراسان رازیرپا گذاشته و نتوانسته بود ردی از بی بی پیدا کند . برای پدر یک طومار فحش و ناسزا فرستاده بوده که بی غیرت چه بلایی سر ننه ام درغربت آوردی که مرده یا زنده اش معلوم نیست! گویا وقتی نامه عمو توی کوههای محل ماموریت پدر بهش می رسد،به هم قطارهایش می گوید؛ کاش یکی پیدا شود به این ماه پیشانی بگوید ، بعد ازاین همه سال انگار یادش آمده ننه ای هم داشته! باید دیگر حالیش شده باشد که من آنقدرغیرت دارم که هر جا رفته ام ننه ام را هم با خود برده ام ، حتی حالا که سرگردان کوه و کتل شده ام تا نسل یاغی جماعت و گردنه بندها را براندازم از فکر ننه ام بیرون نمی روم ، برای همین با تیمسار قرارو مدار گذاشته ام درعوض اینکه من جانم را کف دستم گذاشته ام تا کوه و دشت خراسان را از یاغی ها و اشرار پاک کنم، آنها هم وظیفه دار هستند، هوای ننه ام را درتیمارستان داشته باشند ، و اینکه حالا که دستم گیر است!
داستان نویسان کودک، اوج و افول
بیش از دو دهه جلسات داستان نویسی کودک و همین طور داوری جشنواره هایی که کودکان خالق قصه ها هستند باعث شده است که در مواردی ذوق زده باشم و در مواردی ناراحت.
بیشتر کودکان در شروع کار از تخیلی استنایی برخوردارند و از موضوعاتی حیرت انگیز می نویسند اما در طول سالیان تحصیل در مراکز رسمی درصد بالایی از آنها به سمت کلیشه ها کشیده می شوند و آتش درونشان به خاکستر مبدل می شود.این که چه راهکارهایی لازم است که استعدادهای ناب آنها در مرداب همسان سازی های سیستم تعلیمی قرار نگیرد احتیاج به مساعدت خیلی از عزیزانی است که به گونه ای با این بچه ها کار کرده اند وروال اوج گیری خلاقیتشان را دیده اند و همین طور افول درصد بالایی را لمس کرده اند.امیدوارم بتوانم نظرات این عزیزان را ادامه راه بیاورم.فعلا چند نمونه داستان خدمتتان ارایه می کنم که در یک دوره داوری خودم را ذوق زده کرده است.
دنیای مردگان
مطمئنم همینجا بود؛ ایستگاه تجریش. فکر میکنم همین دیروز بود؛ پریروز یا شاید هم هفتهی پیش. گاهی اوقات وقتی به بلیط مچالهی ته جیبم چشم میدوزم، با وجود اطلاعاتی که کمرنگ و ناخوانا شده، باز همان هول همیشگی به جانم میافتد که نکند از پروازم جا بمانم. فکر میکنم اصفهان منتظرم است. از فراز آسمان غبارگرفتهاش با دهانی نیمهباز منتظرم است تا اینبار قورتم دهد و منِ احمق باز مثل همیشه برای خورده شدن تعجیل دارم: از مترو تجریش ایستگاه دروازه دولت میشود سیزدهمی؛ همان ایستگاه که پیاده شوی، خط اکباتان- کلاهدوز دومین یا سومین ایستگاهش آزادی است و از آنجا تا فرودگاه هم راه زیادی نیست. بسته به شلوغی یا خلوتی، همهاش سر جمع یکساعت- یک ساعت و نیمی بیشتر طول نمیکشد.