تو را مُثله کردم
و با تکههات سخن به درازا گفتم
سخن از ارابهی نور در آغوش گردون
سخن از سرخ جامه در ضیافت افلاطون
حکمت چه بود
که کور نمیشدم از عشق
تو را مُثله کردم
و با تکههات سخن به درازا گفتم
سخن از ارابهی نور در آغوش گردون
سخن از سرخ جامه در ضیافت افلاطون
حکمت چه بود
که کور نمیشدم از عشق
بعد از هفت سال خشکسالی بارانی که به نظر میرسید رگباری بهاری است هفت شبانه روز بیوقفه بارید. بهار شد. علفها روئیدند. گلهای وحشی در باد رقصیدند. قارچها کله به خاک کوبیدند و خاک را بالا دادند. تانکری که هفته به هفته آب میآورد دیگر نیامد. مردم دبههایشان را از برکهای که دورتر از آبادی درست شده بود پر میکردند.
تعریف اجمالی از پست مدرنیته
پست مدرنیته چه خصایل عمدهای دارد و وجه تمایز آن با مدرنیته چیست؟ چنانچه مبانی مدرنیسم را استوار بر سوژه، مفهوم ایدة پیشرفت ،عقلانیت تکنیکی و محاسبهگر بدانیم، ممیزه آن با پست مدرنیته چیست؟ قبل از ورود به چنین بحثی بهتر است بگوییم به گمان برخی از فیلسوفان، پست مدرنیسم دورة تاریخی نیست که پس از مدرنیسم اتفاق افتاده باشد؛ بلکه بازسازیکنندةآرمان های مدرنیستی است تا مدرنیته را از بحرانهایش نجات دهد. بهعبارتی دورهبندی جدیدی اتفاق نیفتاده و مدرنیته در حال اتفاق افتادن و پرتوافکنی نسبت به خودش است.
مسئله بر سر اصابت است، اصابت چيزي غريب که ما را از جا کنده و فرصت زندگي زيسته و نازيستۀ رخداده، واقعشده و درحال آمدنمان را از ما ربوده و مسئلهبرانگيزمان کرده است. اين مسئلهبرانگيز شدنِ زندگيمان براي خودمان البته سرآغاز تفکر است، تفکري که نگران و خوفناکمان کرده است. خوف از چيزي ناآشنا که به ناگاه به ما برخورد کرده است، اصابتي که بيخانمانمان کرده است. اينک ما حال حاضرمان را ديگر نميفهميم و زندگياي که به سوي ما ميآيد همچون غريبهاي وحشتناک است. البته اين نگرانيها و سردرگرميها آغاز حيرت است، حيرتي که اين بار با وحشتي ما را به سوي سرآغازي ديگر از امکانات گذشته، حال و آيندهمان پرتاب ميکند. اين که به سوي ما ميآيد و همچون اتمسفري بنيادين حال و هواي ما را دگرگون ميکند «تجدد» است.
آن سالها یکی از گله های عمو این بوده که چرا پدر ننه مریض احوالش را بی کس و کار در خراسان جا گذاشته است واینکه خدا عالم است ننه بیچاره ام درغربت چه حالی داشته و کجا به خاک رفته است ، عمو درآخرین سفرش به ایران،اغلب تیمارستانها وقبرستانهای خراسان رازیرپا گذاشته و نتوانسته بود ردی از بی بی پیدا کند . برای پدر یک طومار فحش و ناسزا فرستاده بوده که بی غیرت چه بلایی سر ننه ام درغربت آوردی که مرده یا زنده اش معلوم نیست! گویا وقتی نامه عمو توی کوههای محل ماموریت پدر بهش می رسد،به هم قطارهایش می گوید؛ کاش یکی پیدا شود به این ماه پیشانی بگوید ، بعد ازاین همه سال انگار یادش آمده ننه ای هم داشته! باید دیگر حالیش شده باشد که من آنقدرغیرت دارم که هر جا رفته ام ننه ام را هم با خود برده ام ، حتی حالا که سرگردان کوه و کتل شده ام تا نسل یاغی جماعت و گردنه بندها را براندازم از فکر ننه ام بیرون نمی روم ، برای همین با تیمسار قرارو مدار گذاشته ام درعوض اینکه من جانم را کف دستم گذاشته ام تا کوه و دشت خراسان را از یاغی ها و اشرار پاک کنم، آنها هم وظیفه دار هستند، هوای ننه ام را درتیمارستان داشته باشند ، و اینکه حالا که دستم گیر است!
بیش از دو دهه جلسات داستان نویسی کودک و همین طور داوری جشنواره هایی که کودکان خالق قصه ها هستند باعث شده است که در مواردی ذوق زده باشم و در مواردی ناراحت.
بیشتر کودکان در شروع کار از تخیلی استنایی برخوردارند و از موضوعاتی حیرت انگیز می نویسند اما در طول سالیان تحصیل در مراکز رسمی درصد بالایی از آنها به سمت کلیشه ها کشیده می شوند و آتش درونشان به خاکستر مبدل می شود.این که چه راهکارهایی لازم است که استعدادهای ناب آنها در مرداب همسان سازی های سیستم تعلیمی قرار نگیرد احتیاج به مساعدت خیلی از عزیزانی است که به گونه ای با این بچه ها کار کرده اند وروال اوج گیری خلاقیتشان را دیده اند و همین طور افول درصد بالایی را لمس کرده اند.امیدوارم بتوانم نظرات این عزیزان را ادامه راه بیاورم.فعلا چند نمونه داستان خدمتتان ارایه می کنم که در یک دوره داوری خودم را ذوق زده کرده است.
مطمئنم همینجا بود؛ ایستگاه تجریش. فکر میکنم همین دیروز بود؛ پریروز یا شاید هم هفتهی پیش. گاهی اوقات وقتی به بلیط مچالهی ته جیبم چشم میدوزم، با وجود اطلاعاتی که کمرنگ و ناخوانا شده، باز همان هول همیشگی به جانم میافتد که نکند از پروازم جا بمانم. فکر میکنم اصفهان منتظرم است. از فراز آسمان غبارگرفتهاش با دهانی نیمهباز منتظرم است تا اینبار قورتم دهد و منِ احمق باز مثل همیشه برای خورده شدن تعجیل دارم: از مترو تجریش ایستگاه دروازه دولت میشود سیزدهمی؛ همان ایستگاه که پیاده شوی، خط اکباتان- کلاهدوز دومین یا سومین ایستگاهش آزادی است و از آنجا تا فرودگاه هم راه زیادی نیست. بسته به شلوغی یا خلوتی، همهاش سر جمع یکساعت- یک ساعت و نیمی بیشتر طول نمیکشد.
پیدا کردن نشانی همیشه برایم مشکل بوده . آن هم توی همچین جایی بدون تابلو وعلامت راهنما . فلکه
را به اشتباه می گذرم و تا برگردم کمی دیرمی رسم . ماشین را می برم روبروی مغازه . سی و یکی
دوساله مردی نشسته روی صندلی اصلاح . سیگاری روشن می کنم و دم درمنتظر می مانم . دورترسگی
کنار مجتمع نیمه کاره ای پرسه می رود . سلمانی جایی پرت است و دنج . پشت بازارچه ی تازه سازی
که بیشتر مغازه هایش خالی اند و خیابان جلواش هنوز آسفالت نشده . بقول سیاوش صحرای دغ .
دفعه ی پیش که رسانده بودم مغازه . گفت : جا قحطیه .
می گفت : خوب جرات داری سرت را بدهی دست این .
مجبور شده بودم نقلمکان کنم به خانهی زن. آخر همهش گریه میکرد دلم برای خانه و سگِ پودلم تنگ شده است. سگِ بولداگم گرسنه است. سگِ سه-سَرَم رفته است توی بدنم. سگِ شَلَم توی خانه حوصلهش سر رفته است. سگِ کچلم فُحُل شده است. میگفتم خب برود به سگِ پودلش سر بزند، غذای سگِ بولداگش را هم بدهد، سگِ سه-سَر َش هم که همراهش است و پاچه میگیرد، سگِ شَلَش هم باید یک فکری به حالِ خودش بکند، سگِ کچلش را هم آنقدر بزند که به سگِ بولداگش کاری نداشته باشد و وقتی وضعِ سگهایش را رفع و رجوع کرد، اگر خواست، فردا برگردد، یا پسفردا یا اصلاً آخرِ هفته؛ یا اصلاً برنگردد. اما آن وقت یا بعدش میگفتم بالاخره برگردد. میگفت پول ندارد. راستش اینجا ساکت میماندم. میگفت دلش برایم تنگ میشود. (دلِ ما هم برای شما تنگ میشود؛ چنین میگفت ماشینِ ادب و آدابِ درونم.) میگفت شبها گرسنه میخوابد. بدم نمیآمد که بهش بگویم برایش ابرهای غذاساز را خواهم فرستاد؛ اما انسان اصولاً منکر است و ترجیح میدادم اصلاً انرژییی برای دعا به خودم خرج نکنم.
ادبیات مدرن، در این مقال داستان کوتاه، عجین است با جامعهای که از تیزاب مدرنیته گذشته باشد و ادبیاتش را بنا کرده باشد بر خرد، ذهن و زبان که از ویژگیهای دنیای حاضر است. کلمهی «شهر» نسبتی مستقیم دارد با مدرنیته و پسآنگه مدرنیسم. با این حساب، جهت ورود به این مبحث لازم است معانی پیشامدرنِ شهر را به کناری نهاد که پیوند داشتند با دولتشهرِ آتنی، یا با ریشههای باستانی این کلمه در فارسی، به معنای کانون برپایی حکومت.