شبیه دری نیمه بازیم
باد به بازی مان گرفته
از بسته بودن خود شادمانیم.
اینجا برنده کسی است
که به آخر خط می رسد.
ما مومیایی خویشیم
به تنفس هیچ زنده ایم
شبیه دری نیمه بازیم
باد به بازی مان گرفته
از بسته بودن خود شادمانیم.
اینجا برنده کسی است
که به آخر خط می رسد.
ما مومیایی خویشیم
به تنفس هیچ زنده ایم
آفتاب تازه زده بود. امّعقیل داشت کاغذ پارهها را ریز میکرد، میریخت جلوی بز. بز از دَم و شرجی بیحال بود و پستان خشکیدهاش لای پاهایش تکان میخورد. کاغذها را بیمیل بو کرد و بیمیل جوید. امّعقیل چِلّابش را روی سر محکم کرد، چمباتمه زد روبه بز و آه کشید. امروز هم شرجی بود و خفه بود و آسمان زرد بود. مثل دیروز و پریروز و لابد فردا و پس فردا. شرجیِ چه موقع توی بهار؟ خورشید زور میزد نورش را از لای بخار رد کند و بتاباند روی زمین. زورش ولی نمیرسید. به جای نور، هرمش میریخت روی خاک. خاک بخار میشد؛ تنهی سوختهی نخلها بخار میشد؛ خانه بخار میشد؛ امّعقیل هم انگار داشت بخار میشد. آخ اگر عقیل میآمد و کولر گازی میآورد…
در سایهسارِ سبزِ انارستان
دوشیزه مادرم شاید
انگشت بیحلقهی نوچاش را
روزی از آن روزها لیسید و خُفت
و خواب دید
رختی شرابی و آبستن را
که سالها پس از آن
نامی دوباره به او میداد.
زبان و فضای شعر آتشی، هم در وجه اجتماعی-سیاسی- فرهنگی و هم در وجه عاشقانه متأثر از محیط بومی جنوب است. به عبارت دیگر رمزگانهای اجتماعی شعر آتشی برآمده از محیط زندگی شاعر و شرایط حاکم بر محیط و در مدل کلانتر مرتبط با تاریخ سیاسی – فرهنگی ایران است و ریشههای سفت و سخت در اساطیر و باورها و انگارههای قومی و وطنی دارد. این نشانهها و عناصر و رمزگانها را میتوان در تمام آثار شعری او دید. به همین دلیل شعر آتشی از نظر صورخیال متکی به ذهن خلاق او در تأثیرپذیری از زیست بوم اوست، نبوغ او در آفرینشگری عناصر بومی-تاریخی- فرهنگی است که برای اولین بار به واسطهی قلم او وارد زبان شعر مدرن جنوب شدهاند.
وقتی قرار بود این مقاله را بنویسم اساس فکرم بر این بود که اگر مدیترانه به جای دریا خشکی بود و کشورِ واحدی بود چه میشد. میدانم این فرض کمی احمقانه است که فکر کنیم کشوری با مساحتِ دو میلیون و نهصد و شصت و شش هزار کیلومتر مربع در اینجای جهان باشد. این کشورِ فرضی بعد از قزاقستان که اتفاقن آن هم بزرگترین کشور محصور در خشکی است دهمین کشور وسیعِ جهان میشد. این کشور فرضی با فرهنگهای بسیار متفاوتی هم مرز بود، یونانی و مصری، عربی و عبری، ترک و بربر، کرواتها و آلبانیاییها، ایتالیاییها، فرانسویها، اسپانیاییها و حتا انگلیسیها در جبلالطارق و عربها. از عربهای نوبایی تا عربهای سفیدِ تونس. شاید به خاطر همین همسایههای متقاوت است که فکر میکنم حتمن این کشور حتا در هفتهزار سالِ پیش میبایست جمهوری اداره میشده وگرنه چهطور میتوانسته تا حالا باقی بماند.
امروزه در ایران علاوه بر مراکز متعددی که داستان نویسی برای کودکان را آموزش می دهد و مخاطب آن بزرگسالان هستند داستان نویسی برای کودک نیز بسیار گسترش پیدا کرده است. علاوه بر تهران در شهرهای زیادی مثل شیراز و اصفهان و مشهد و تبریز و بوشهر و …موسسات زیادی هستند که مخاطب آنها کودک هستند و برایشان کلاس های داستان نویسی تدارک دیده اند.کودکان به شکل کارگاهی داستان می نویسند و داستان های همدیگر را نقد می کنند و معمولا اساتید نقش یاری رسان و راهنما را دارند.در هیچ دوره ای این تعداد جلسات در مورد داستان نویسی کودک وجود نداشته است و بر خلاف روال جلسات داستان نویسی بزرگسالان،نوپا و تازه به شمار می رود.
وقتی تاجی بی وقفه صدايم میزند: «دُ دُختر بازم که دِ دیر کردی؟» همۀ تقصیرهای عالم سوزن میشود به تنم. لحاف را عقب میزنم و دنبال صدای تاجی راه میافتم. چراغ دیواریِ هال روشن است و عقربههای ساعت روی پایه سه به هم چسبیدهاند. مبلهای خاكستري در انتظار چیزی چُرت ميزنند و پچپچههایی از لای در نیمه باز خانه تو میآید.
پدر و مادرم خم شدهاند و از لای نردههای پاگرد طبقۀ سوم خیره خیره پایین را نگاه میکنند.
همان کارهای هر روز. میروم خانه را دور میزنم. رو به روی خانه راه باریکهای است که میرسد به تپههای برفی رو به رو. تپههایی چون فیلهای سفید. اسم یک داستان از یک نویسنده خارجی است که زنم بعد از سقط جنین دومش هزار بار آن را خواند. داشت دیوانهام میکرد. میگفت بنشینم تا برایم بخواند. آن وقتها ملاحظهاش را میکردم. زن جوانی که بچهاش را به اصرار شوهرش سقط کرده باشد نیاز به محبت و توجه دارد. اما بالاخره خسته شدم. در داستان دو تا آدم همین طور از اول تا آخر با هم حرف میزدند.
به رنگ کاج در آتش
به بهار و ایرج زبردست، و فرناز جعفرزادگان
صدای قرقاولان را شنیدهای؟
اگر که بشنوی، میگویی اژدهاست.
شما شاید من را ندیده باشی. چطور میشود دیده باشی؟ لابد ندیدهای. ولی من هر روز از ساعتِ دوازده تا یک شما را میبینم. توی تلویزیون. بله. توی تلویزیون. تعجب کردی؟ خب حق داری. چونکه خبر نداری وقتی با حسرت زل میزنی به آن کاکادوی کاکلزری که علیحسن آقای مزارعی داده با خطِ خوش زیرِ قفسش نوشتهاند «فروشی نیست» و گاهی لبهایت را جمع میکنی و گاهی دستت را میآوری سمتِ شیشه (علیحسنآقا کاغذ چسبانده به شیشه با خطِ کجومج نوشته لطفا دست نزنید. آن کاغذ را ندیدهای مگر؟) و گاهی لبخند میزنی و گاهی چشمت را میبندی تا لابد صدای کاکادو را بشنوی و وقتی مطمئن شدی اینبار هم صدایش را نمیشنوی میروی مینشینی روی صندلیِ بلوکسیمانیِ آن روبهرو و مرغِعشقت را از قفس درمیآوری و میگذاری روی انگشتِ اشارهی دستِ چپت و باز هم از کاکادو چشم برنمیداری…