شما شاید من را ندیده باشی. چطور میشود دیده باشی؟ لابد ندیدهای. ولی من هر روز از ساعتِ دوازده تا یک شما را میبینم. توی تلویزیون. بله. توی تلویزیون. تعجب کردی؟ خب حق داری. چونکه خبر نداری وقتی با حسرت زل میزنی به آن کاکادوی کاکلزری که علیحسن آقای مزارعی داده با خطِ خوش زیرِ قفسش نوشتهاند «فروشی نیست» و گاهی لبهایت را جمع میکنی و گاهی دستت را میآوری سمتِ شیشه (علیحسنآقا کاغذ چسبانده به شیشه با خطِ کجومج نوشته لطفا دست نزنید. آن کاغذ را ندیدهای مگر؟) و گاهی لبخند میزنی و گاهی چشمت را میبندی تا لابد صدای کاکادو را بشنوی و وقتی مطمئن شدی اینبار هم صدایش را نمیشنوی میروی مینشینی روی صندلیِ بلوکسیمانیِ آن روبهرو و مرغِعشقت را از قفس درمیآوری و میگذاری روی انگشتِ اشارهی دستِ چپت و باز هم از کاکادو چشم برنمیداری…